• وبلاگ : 
  • يادداشت : اين قافله ي عمر عجب ميگذرد...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    من توي رامسر باهاش هم دانشگاهي و هم خوابگاهي بودم يک سال بود هرچي به شمارش زنگ ميزدم خاموش بود چند روز پيش ديدم گوشيش روشنه که گوشي رو نگرفت بهش پيامک دادم ديروز خواهرش زنگ زد بهم گفت شمارش دست منه و 2 سال پيش به رحمت خدا رفته حالا من يک سوال از شما دارم چه جوري شد که تصادف کرد پياده بودش؟درجا رفت اون دنيا؟کجا تصادف کرد؟ لطفا" جواب من همينجا بده
    پاسخ

    ايشون راكب موتور بودن كه با نيسان حامل بار آهن تصادف كردن.